کد مطلب:314970 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:190

شفای چشم
حضرت حجة الاسلام و المسلمین حاج آقا نمازی اصفهانی فرمودند: آقا سید مصطفی زنجانی از بچه های جهاد سازندگی است كه شیمیایی شده بود تعریف كرد:

وقتی كه در جهاد بودم در فاو شیمیایی زدند، خیلی از بچه های شیمیایی شدند. آنها كاری از دستشان برنمی آمد عراقی ها داشتند می آمدند و ما هم نزدیك بود اسیر بشویم. دستم را بلند كردم و گفتم: یارب یارب و جدی.

یك ماشین ایفای عراقی آن جلو بود، رفتم ببینم كه سویچش روی ماشین است یا نه چون از ماشین های غنیمتی عراقی ها بود كه قبلا بچه ها گرفته بودند. دیدم كلید روی ماشین است. گفتم: یا فاطمه زهرا (سلام الله علیها) و ماشین روشن شد. بچه ها سوار شدند و از روی پل اروند عبور كردیم. خلاصه بر اثر شیمیایی چشم هایم ناراحتی پیدا كرد. این بیمارستان و آن بیمارستان و نتیجه ای نگرفتم. كم كم چشم هایم نابینا شد. دیگر چیزی را نمی دیدم. دكترها جوابم كردند و گفتند: درمان ندارد. گفتم: خارج بروم خوب می شوم؟ گفتند: فایده ندارد.

سید مصطفی گفت: یك مدت بود كه چشم هایم دیگر نمی دید. یك روز داشتم جایی می رفتم صدای حاج آقا محمد بهشتی را شنیدم و سلام كرد و گفتم: آقا، دكترها جوابم كردند. و گفتند: چشمت خوب نمی شود. آقا فرمودند: چهل روز زیارت عاشورا بخوان انشاء الله خدا شفایت می دهد. من هم یك نوار زیارت عاشورا گرفتم و هر روز زیارت عاشورا را گوش می دادم و می خواندم.

یك مقدار را خوانده بودم كه یك شب یكی از قوم و خویشان به دیدنم آمد و یك دسته گلی آورد من كه نمی دیدم. گفت: آقای زنجانی یك دسته گل برایت آورده ایم چشم هایت نمی بیند، اما یك دسته گل می خواهم برایت بخوانم. گفتم



[ صفحه 536]



بفرمایید. حدیث شریف كساء را خواند. وقتی كه حدیث كساء تمام شد روضه پنج تن (علیهم السلام) را خواند بعد روضه حضرت ابوالفضل (علیه السلام) را داشت می خواند كه حالم به هم خورد، گفتم: یا ابوالفضل (علیه السلام) و افتادم و از حال رفتم. توی بیهوشی كه بودم در آنحال دیدم پای صندلی روضه هستم. همان جا كه گاهی وقت ها پای منبر حاج آقا محمد بهشتی می رفتم، اما هیچ كس آنجا نبود و من تنها بودم. یك آقایی آمد و دو تا بال داشت و با بال هایشان مرا بغل كردند. بردند یك جاهای خوب و باغ و گلستان...

از دور یك آتشی را به من نشان دادند و فرمودند: كفار و منافقین هستند كه توی آتش می سوزند و اینها هم مؤمنین و مؤمنات هستند كه در این بوستان جایشان خوب است، مرا همه جا گردانیدند بعد مرا آوردند پای صندلی كه بودم گفتم: آقا خیلی خوشحالم كردی، تمام غصه هایم برطرف شد بیایید برویم منزل. فرمودند: چشم با هم به منزل آمدیم. گفتم: یك مقدار در منزل ما بنشینید. فرمود: من خیلی كار دارم می خواهم بروم. گفتم: آقا شما را به خدا می سپارم ولی خود را معرفی نفرمودید. فرمود: من قمر بنی هاشم ابوالفضل العباس (علیه السلام) هستم. حضرت رفتند ولی من مدام می گفتم: یا ابوالفضل یا ابوالفضل

چشم هایم را باز كردم دیدم چشم هایم می بیند و هنوز هم می بیند. پشت ماشین هم می نشینم. الحمد الله این به بركت حضرت ابوالفضل (علیه السلام) است. [1] .


[1] كرامات العباسيه ص 73.